خداوند عادله

ساخت وبلاگ

اینو بگم من چیزی را قضاوت نمی خواهم بکنم، فقط مشاهداتم را بیان می کنم.

من حدود 18 ساله بودم  از خانواده ام جدا شدم، برای دانشگاه رفتم شیراز،خوب طبعا رفتم خونه مجردی با دوستام و کنارش خوابگاه هم داشتم، گهگاه یک سر به خوابگاه میزدیم، اینو بگم موقع درس خوندن به خوابگاه رو می آوردم، با دوستان خونه مجردی میتونم بگم بهترین روزهای زندگی من بود، خوب نمی خوام الان  در مورد خودم و دوستانم بنویسم بعد ها اگر خوصله داشتم می نویسم. من یک بردار کوچک تر از خودم داشتم و دارم ، می خوام امروز در مورد اون بنویسم، می تونم اعتراف کنم همه چیزش از من بهتر بود، اخلاق، ضریب هوشی، انسانیت و فوق العاده کاراش را دقیق انجام می داد و  هرچی تا وقتی که من بودم همه چیز خوب بود، بعد که من رفتم برادرم دیگه مثل سابق از هم خبر نداشتیم، هفته یک تلفن در حد سلام. 

از اون طرف خدا ما به یک خواهر بزرگ داده، نمی دونم چرا من و برادرم همیشه با اون مشکل داشتیم،(یک خواهر دیگر هم داشتیم، خیلی وقت پیش متاهل شده بود رفته بود، در کل با اون هیچوقت مشکل نداشتیم از زمان بچگی) کلا بنا سرناسازگاری بود، من خودم انسان بدی بودم، اصطلاحا با هرکسی مشکل داشتم، غیر مستقیم بالاخره یک روز باهاش تسویه حساب می کردم، اینو بگم خیلی از کارهام از نفوذی که رو مباحث کامپیوتر و شبکه داشتم، انجام می دادم، انواع دست انداختن هاو ...(کلا خانواده ما کامپیوتر ، اینترنت و خصوصا پلی استیشن از بچه گی داشتیم، این باعث علاقه ما به این مباحث شد، و ادامه تخصیل در زمینه های مرتبط) .

خلاصه نمی دونم چرا مد شده دخترهای امروزه ژست فمینیست به خودشون می گیرن، مرد ستیز، خلاصه از فضایل ایشان افتخار به کار نکردن در خانه بود، رقابت در پول خرج کردن، حساب برادرها را رسیدن، گاهی وقت ها با برادر کوچکم داخل پول گرافتن از پدر و خرج کردن رقابت داشتن، یعنی از اون خرج ها، پدرم هم هم بچه دوست بوده و است  بهشون میداد،حقیقت من خودم آدمی بودم، که بیخودی خرج کردن را حتی اگر همچین جو رقابتی بود، اصلا قبول نداشتم، من کلا از یک سری چیزهای دیگه لذت می بردم نه این مورد خاص. یادمه یک بار که بچه بودم، حدود سالهای راهنمایی با خواهرم بحثم شد، باورتون می شه اون موقع با هردوستی که زنگ میزد، خداد به خیر کنه، 2 ساعت حرف زدن کمتر نمی شد، من واقعا قصدم خیر بود، گفتم اینقدر با تلفن وقتت را تلف نکن برو یک کار مفید کن، اون هم می گفت کار داشته تو کارشم نباید فضولی کنم اگر نظر من را بخواین تلفن زدن خاله زنکی بود، مثلا این حرف فلانی خیلی ....، فلانی خرخونه، با یک دوست ویژه اش این بحث ها را میکرد

در کل من دیگه خونه نبودم، یعنی از جزییات دیگه خبر ندارم، حدس و گمان هم نمی نویسم. حدود چهارسال گذشت...

اولم خدا را شکر می کنم، برادرم با نخوندن یکی از دانشگاه های مادر کشور قبول شد. بعد روزی که اون رو دیدم افسرده بود، شدیدا افسرده برای رفتن به دانشگاه اصلا روحیه نداشت، اجبارا به دکتر اعصاب هم رفت و قرص هایی را تجویز شد، مصرف کرد، نزدیک یک ترم حذف هم کرد، یک ترم هم مرخصی ، این را به نقل از اون بیان می کنم:

علت افسردگی ات چیست؟

خواهر بزرگ

من نمی خواهم وارد ریز مسایل شوم، به سراغ خواهر بزرگ می روم علت افسردگی برادرم می پرسم،

من بهش لطف می کردم همیشه، علتش افسردگی اش نمی دونم، ولی من خیلی بهش کمک کردم

از بردادر کوچک می پرسم، خواهر بزرگ این گفته 

می گه مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان

بررسی های بشتر به این نتیجه رسیدم، 

بردار کوچک ترم مشکلات پیش اومده برای خودش افسردگی، افت درسی را گردن خواهردم انداخته بود به حق یا نا حق.

خواهرم با رفتارش ناخواسته باعث آزار برادر کوچکترم شده است، بعضی ها واقعا اینن ناخواسته دیگران را اذیت می کنند و فکر می کنند دارن لطف می کنند و منت هم دارند، نمونه اش دیکتاتورها در هر اجتماعی.

من قضاوت نکردم، فقط یک اصل را می دونستم، هرکسی نتیجه کار خودش را می بینه اگر کسی کار اشتباهی کنه، اگر امروز نبینه بالاخره بعد چند سال اصلا 50 سال تو همین دنیا می بینه .....

خلاصه برادر من هم خونه نبود، رفته بود، یک شهر دیگه، کلا اون هم از زندگی لذت می برد، 2 سال طول کشید، افسردگی  اش هم درمان شد، ولی حقیقت به نظرم اون آدم شادی که چهارسال یپش می شناختمش دیگه نیست. ولی در کل دانشگاه محیط و ذهنیت بهتری بهش داد.

 خوب داستان همچنان ادامه دارد، من اینو بگم خواهر حدود سال اول دانشگاه بنده پسر دایی ام خواستگارش بود، علی رغم موافقت خانواده ها (من شخصا تو هر ازدواجی نظر خاصی ندارم، ولی ازدواج فامیلی را به خاطر شناخت بیشتر مناسب تر می دونم) جواب رد داد، کلا رد داد.

در کل به نظرم پسر دایی خیلی ادم مهربانی و ساده دل و پولداری مثل خودمون بود، شایدم شانس آورد.کلا چند تا دیگه هم اومدن به همین منوال، تا یکی اومد من بهش می گم مورد آخر پدرم شدیدا مخالف بود، ماردم بین نا بین، از شهر و استان ما هم خیلی دور می شد، یعنی عملا دیگه اینطرف ها نبود، که ساعتی بیاد، خلاصه پدرم مخالف و از اون طرف پافشاری خودش و دیگران رضایت داد و رفت.

خوب امروز...
ما را در سایت خوب امروز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : royaiearia بازدید : 140 تاريخ : شنبه 16 دی 1396 ساعت: 18:42